حرف های امیر علی
امشب امیر علی خودش می خواد بگه و من براش بنویسم : قصه مگو بگو . یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هی کس نبود . یه دونه پسر بود که یه دونه میوه کوچولو را برداشته بود . میوه را گذاشت سر جاش رفت تیرکمان برداشت .تیر تیر کمان را زد به زمین . تیر کمان را هم برد سر جاش داد به مامانش بعد رفت بازی کرد . بعدش رفت کتابش را رنگ کرد کتابش را هم برد گذاشت سر جاش و بازی کرد و بعدش هیچی .... خوابش گرفته رفت تو رخت خوابش بخوابه . شب به خیر
نویسنده :
سیده اکرم موسوی
23:51